هی لسن، داره بارون میاد شر شر و من نشستم کنار بخاری و حس می کنم بلاگر بودن چقدر خوبه و چقدر می تونه یه وبلاگ متروک، مرموز و دنج باشه واسه نوشتن ... دور از غوغای جهان، دور از اینستا و شلوغی هاش، مگه نه؟! ... مجله ی کرگدنِ جان کنارمه و هی گرمم میشه از گرماش و قربون صدقه ی عطر برگ هاش می رم، درست مثل یه رز خوش بو لعنتی! ... و چقدر خوشحالم که تار و پود زندگیم با ادبیات تنیده شده، سرشته شده، پیوند خورده ... من تا ابد دانشجوی ادبیات انگلیسی ام، ای جان جانانِ من 😊 ... یه صفحه مجله رو رندِم باز می کنم و اولین چیزی که نظرمو جلب می کنه می خونم "او به خاطر کمال گرایی اش همیشه عاصی بود!" د لعنتی اگه اینو واسه من ننوشتن پس واسه کی نوشتن؟! 😎 اووم ته دلم حس گرمی دارم گرچه دیگه موری استوری ها رو نگاه نمی کنه و یه جورایی دیگه نیست تو جهانم و تیرداد هم لفت داده ... لعنتی یه شعله آهسته و پیوسته آبی نارنجی دارم تو دلم که عاشقشم و این یعنی تونستم خودم و احساسمو مدیریت کنم ... و بودنم بند بودنِ آدم هایی که میان و میرن نیست ... هر چند خیلی عزیز باشن ... البته این فقط یه درصد ناچیزیه و به این مفهوم نیست که غمگین نیستم ... 🍍🍎🍏🌰