Solange

Solange

آخرین مطالب

هی لسن، داره بارون میاد شر شر و من نشستم کنار بخاری و حس می کنم بلاگر بودن چقدر خوبه و چقدر می تونه یه وبلاگ متروک، مرموز و دنج باشه واسه نوشتن ... دور از غوغای جهان، دور از اینستا و شلوغی هاش، مگه نه؟! ... مجله ی کرگدنِ جان کنارمه و هی گرمم میشه از گرماش و قربون صدقه ی عطر برگ هاش می رم، درست مثل یه رز خوش بو لعنتی! ... و چقدر خوشحالم که تار و پود زندگیم با ادبیات تنیده شده، سرشته شده، پیوند خورده ... من تا ابد دانشجوی ادبیات انگلیسی ام، ای جان جانانِ من 😊 ... یه صفحه مجله رو رندِم باز می کنم و اولین چیزی که نظرمو جلب می کنه می خونم "او به خاطر کمال گرایی اش همیشه عاصی بود!" د لعنتی اگه اینو واسه من ننوشتن پس واسه کی نوشتن؟! 😎 اووم ته دلم حس گرمی دارم گرچه دیگه موری استوری ها رو نگاه نمی کنه و یه جورایی دیگه نیست تو جهانم و تیرداد هم لفت داده ... لعنتی یه شعله آهسته و پیوسته آبی نارنجی دارم تو دلم که عاشقشم و این یعنی تونستم خودم و احساسمو مدیریت کنم ... و بودنم بند بودنِ آدم هایی که میان و میرن نیست ... هر چند خیلی عزیز باشن ... البته این فقط یه درصد ناچیزیه و به این مفهوم نیست که غمگین نیستم ... 🍍🍎🍏🌰

هی لسن، حس می کنم دوباره به دنیای متروک وب نویسی روی بیارم ... اینستا رو نمی دوستم چون کسی نمی خونه و فقط لایک می کنن و اینجا ... نمیدونم ... همین الان که می نویسم، هوس آو کاردز می دیدم دوباره از فصل اول و حالا امروز یدفعه حس کردم که خیلی جمعه اس ... و با خودم فکر می کنم که اصلا نوشتن که چی؟! ولی خوب اینجام نمی دونم کسی می خونه یا نه ولی حس می کنم احتیاج دارم شدیدتر از این حرف ها، بی نام و نشون باشم ... نظر شما چیست؟! ... حالا باید برم دوش بگیرم که چقدر خوشم نمیاد و ... تیرداد هم از دیشب تا حالا هیچ تکستی واتس اَپ نکرده و خب شاید سنگینی جمعه یه درصدش به خاطر اون باشه ... لعنتی ولی همین پراکنده نویسی عجب تکستی شد! بنویسم مگه نه؟! ... لعنتی بوی پوست پرتغال میاد تو سرمای زمستون توی شومینه ... جرق جرق پوک شدن چوب و سوختن ...

دلم سخت گرفته ...

و چقدر درمونده و بدبخت و بی پناه ام ...

چه درونم تنهاست ...

هی لسن، اگه همین الان در نهایت یه نیمه شب زمستونی بگم که می خوام برگردم و بنویسم ... چی حسی دارین؟! 😀😍😎

هی لسن ... در نهایت شب اومدم اینجا، یه گشتی بزنم ... و باز هم بازدیدهای دیروز و امروز غافلگیرم کرد! واقعا برام جالبه که هنووووز میاین اینجا و سر می زنین! لعنتی اینجا که پستی نیست، میاین چی می خونین؟! فداتون برم آخه که انقدر پایبندین ... پس چرا وقتی می نویسم بهم توجه نمی کنین؟! فقط وقتی می رم و نیستم، عزیزم؟! ... نمی دونم چی بگم و چطور حتی یه واژه دیگه اضاف کنم ...حالا همین چند خطو نوشتم ... حداقلش اینه که وقتی دوباره اومدین اینجا، یه چیزی هست که بخونین و تو ذوقتون نمی خوره! ... 😊

یه روز بارونی بی نظیر!

و 24 سالگی ام!

تولدم مبارک!

به امید سلامتی، عاقبت بخیری، و درخشش های روز افزون :)

خیلی برام جالبه که اینجا هر روز کلی بازدید داره ...

من مدت هاست که چیزی ننوشتم :)

بن سواق!

دارم لارا فابین می گوشم و چون قرص ویتامین دی رو شب خوردم، دقیقا یه ساعت پیش ... یه جورایی فعال شدم و الان خوابم نمیاد و مشغول مطالعات و نوشتنات همیشگی ام با لپتاپ و گذرم به اینجا افتاد و گفتم تا اومدم بهتون بگم که ... این که هنوز اینجایین و می نویسین خیلی حس قشنگیه ... حداقل واسه خودتون ... شاید یه جورایی زنده نگهتون می داره که می نویسین ... پس بنویسین که نوشتن بیرون جهیدن از صف مردکان است... به قول کافکایِ جان!... منم خیلی وقته که تو استوری های اینستاگرمم می نویسم ... من عاشق نامه ام ... اگه دوست داشتین می تونیم واسه هم نامه بنویسیم ... نامه برقی! :) خیلی باهاش اخت ترم تا وب نویسی ... :) ... مراقب خودتون باشین ... و همیشه نایس باشین و بدرخشین ...

گوشیمو خاموش کردم و دور از ادم های لعنتی

تو انزوام می لولم و می پیچم به خودم ... می نویسم ...

لعنت به تموم ادم ها که حیف زمین که روش راه برن!

خیلی تنهام ... می خوام تو این هوای سرد ...

با یکی باشم! ... با کسی که تنهاترم نکنه! ...

کسی که بتونم باهاش حرف بزنم ...

حرف حرف حرف و هیچ وقت هم تموم نشه ...