سولانژ، سرش را بر روی آسفالت سرد و نمناک گذاشته بود، شن ریزه ها و گل و لای زمین در گوش چپش فرو می رفتند، باران بی امان و سخت باریدن گرفته بود و چک و چک در گوش راستش می چکید، آب از طره ی موهای سیاهش شره می کرد و در یقه ی لباسش می ریخت ... موهای خیسِ به سر چسبیده ... خیابان خلوت و خالی از آدم را، خانه ها را، و ماه را مهی غلیظ پوشانده بود و حتی از جغد شب که روی شاخه های آن درخت کهنسال می نشست، خبری نبود ... سرش را روی آسفالت خیس فشار می داد و جان می کند ... سردش بود، قوز کرده و در خود مچاله شده، دست هایش را در جیب های کتش مشت کرده بود و با تمام جثه ی ریز اش روی آسفالت خم شده و گویی خوابیده بود ... قلبش چون نهنگی درون اقیانوس می تپید، به خودش می لرزید، اما دلش نمی خواست سرش را از روی آسفالت بردارد! دلش می خواست یک دانه قهوه باشد یا شاید تکه ای از موسیقیِ بی بدیلِ بنان! دلش را در خانه ای امن و عطر نان گرم جا گذاشته بود! در سرش صدای گرامافون کهنه ی قدیمی ای که خش و خش می کرد می پیچید و پیچک وار از تن احساسش بالا می رفت! ...
***
ساعت شش و نه دقیقه صبح بود، تا طلوع یک ساعتی مانده بود، و گرگ و میش فضای دنج مخوفی را در جنگل می پراکند ... صدای کلاغ می آمد و پرندگان وحشی ای که سر صبح می خواندند ... باد چون دیوانه ای سرگشته خودش را به در و دیوار کلبه چوبی می کوبید، گویی می خواست کلبه را از جا بکند و با خود به ناکجا ببرد، باران بی رحمانه می بارید و انگار برای هرچه بیشتر باریدن عجله داشت.
باران چپ می زد و از پشت پنجره های چوبی کلبه ی محقر جنگلی با شیشه های لقی که زیر فشار باران صدا می کردند و آب از درز شان به درون نفوذ می کرد، نور ضعیف شمعی پیدا بود. فضا ربانیت یک کلیسا را پژواک می کرد! ... سولانژ، تمام راه را دویده بود، نفس نفس می زد، آب از طره موهای سیاهش شره می کرد و در یقه لباسش می ریخت و به گردنش می پیچید و راهش را می گرفت و پایین می رفت ... خودش را چون سطل بزرگی از آب یا شاید دریایی متصور شده بود ... دلش می خواست هرچه زودتر درون کلبه پناه گیرد و لختی بیاساید ...
کوبش قلبش در سرش صدا می کرد و از سر استیصال و درماندگی مدام حلقه نقره ی توی انگشت سبابه اش را می چرخاند و گیج و مبهوت در پی راهی بود که به درون کلبه برود و تمام لباس هایش را دربیاورد و برهنه کنار شومینه آتش بنشیند آنقدر که یخش آب شود و گرما در رگ هایش جان دوباره گیرد. باران توی چشم هایش می زد، دست چپش را سر پناه صورتش کرده بود و دریایی آب بود که از او می چکید ... پالتوی خاکستری رنگش از شدت باران به سیاه می مانست. باران درون تمام تار و پودش رسوخ کرده بود! و هیچ چیز او را از هجوم خالی اطراف نمی رهانید! ... #فرنازعطایی #شاندل