Solange

Solange

آخرین مطالب

سولانژ، سرش را بر روی آسفالت سرد و نمناک گذاشته بود، شن ریزه ها و گل و لای زمین در گوش چپش فرو می رفتند، باران بی امان و سخت باریدن گرفته بود و چک و چک در گوش راستش می چکید، آب از طره ی موهای سیاهش شره می کرد و در یقه ی لباسش می ریخت ... موهای خیسِ به سر چسبیده ... خیابان خلوت و خالی از آدم را، خانه ها را، و ماه را مهی غلیظ پوشانده بود و حتی از جغد شب که روی شاخه های آن درخت کهنسال می نشست، خبری نبود ... سرش را روی آسفالت خیس فشار می داد و جان می کند ... سردش بود، قوز کرده و در خود مچاله شده، دست هایش را در جیب های کتش مشت کرده بود و با تمام جثه ی ریز اش روی آسفالت خم شده و گویی خوابیده بود ... قلبش چون نهنگی درون اقیانوس می تپید، به خودش می لرزید، اما دلش نمی خواست سرش را از روی آسفالت بردارد! دلش می خواست یک دانه قهوه باشد یا شاید تکه ای از موسیقیِ بی بدیلِ بنان! دلش را در خانه ای امن و عطر نان گرم جا گذاشته بود! در سرش صدای گرامافون کهنه ی قدیمی ای که خش و خش می کرد می پیچید و پیچک وار از تن احساسش بالا می رفت! ...

***

ساعت شش و نه دقیقه صبح بود، تا طلوع یک ساعتی مانده بود، و گرگ و میش فضای دنج مخوفی را در جنگل می پراکند ... صدای کلاغ می آمد و پرندگان وحشی ای که سر صبح می خواندند ... باد چون دیوانه ای سرگشته خودش را به در و دیوار کلبه چوبی می کوبید، گویی می خواست کلبه را از جا بکند و با خود به ناکجا ببرد، باران بی رحمانه می بارید و انگار برای هرچه بیشتر باریدن عجله داشت.

 باران چپ می زد و از پشت پنجره های چوبی کلبه ی محقر جنگلی با شیشه های لقی که زیر فشار باران صدا می کردند و آب از درز شان به درون نفوذ می کرد، نور ضعیف شمعی پیدا بود‌. فضا ربانیت یک کلیسا را پژواک می کرد! ... سولانژ، تمام راه را دویده بود، نفس نفس می زد، آب از طره موهای سیاهش شره می کرد و در یقه لباسش می ریخت و به گردنش می پیچید و راهش را می گرفت و پایین می رفت ... خودش را چون سطل بزرگی از آب یا شاید دریایی متصور شده بود ... دلش می خواست هرچه زودتر درون کلبه پناه گیرد و لختی بیاساید ... 

کوبش قلبش در سرش صدا می کرد و از سر استیصال و درماندگی مدام حلقه نقره ی توی انگشت سبابه اش را می چرخاند و گیج و مبهوت در پی راهی بود که به درون کلبه برود و تمام لباس هایش را دربیاورد و برهنه کنار شومینه آتش بنشیند آنقدر که یخش آب شود و گرما در رگ هایش جان دوباره گیرد. باران توی چشم هایش می زد، دست چپش را سر پناه صورتش کرده بود و دریایی آب بود که از او می چکید ... پالتوی خاکستری رنگش از شدت باران به سیاه می مانست. باران درون تمام تار و پودش رسوخ کرده بود! و هیچ چیز او را از هجوم خالی اطراف نمی رهانید! ... #فرنازعطایی #شاندل

هی لسن بن جوق! 😛 چطورین!؟ دیشب کلونازپامم رو یه دونه کردم و خوابیدم، یه خواب عمیق ... ایجانم ... یازده و دوازده هم بیدار شدم ... الانم با مامی سبزی پاک کردم و عطر ریحون و تره و گیشنیز و جعفری ایجانم! قراره ناهار بادمجون و گوجه داشته باشیم و بعدشم ساعت سه با یه دانشجوی جدید کلاس آنلاین دارم ایجانم! گفتم شما رو در جریان بذارم ‌... 😍 دیروز هم کلاسم با آذر خیلی خوب بود، هرویین شدم و لذت بردم! نازی! راستی امید هم دوباره استوری گذاشت و یه ریپلای خفن نوشتم و بعد جواب داد و من یه استیکر فرستادم که کلی حس توش بود! اینکه تموم خوبی های دنیا رو براتون می خوام! خلاصه که کوکیین شدم! هولا! امرو اولین تجربه کلاس مجازیمه و یه حسی میگه به بهترین شکل ممکن پیش میره و خوشحالم! 😛

فعلا بک گراند مشکی فقط آرومم می کنه! از خواب بیدار شدم، صورتمو شستم، قرص تهوع رو بلعیدم، اومدم نشستم سعی کردم کمی رنگ آمیزی کنم با مدادرنگی‌های قشنگم، اما نتونستم ... دوباره برگشتم تو تختم ... خوابم میاد، پتو قرمزه ی مامی رو انداختم روم و یه بالش کوچولوی تازه متولد شده زیر سرم! احساس می کنم به یکم دیگه خواب نیاز دارم و بعدش روزمو شروع کنم مگه نه؟! واقعا هیچ جا واسه ادم نریدن که خیلی زود بیدار شم و فکر کنم حالا چه خبره! اون پاییز و زمستونه که صبح های زودش بیدار شدن خیلی صفا داره! خود عشق و زندگیه! طراوته! نه الان سر کیرِ تابستون! دلم می خواد خیلی چیزهای دیگه م بنویسم ولی تنبلیم میاد و حال ندارم ... حالا سعیمو می کنم ... فعلا امروز تنها کار مهمی که باید بکنم پنج درس گرامر و پنج درس لغت خوندنه! و بعد با لپتاپ فیلمی سریالی چیزی دیدن و عصر شاید بیرون رفتن یا نمیدونم ... بی قرارم ... راستی کاش زودتر یکشنبه شه من آذرو ببینم و دوباره بریم در نهایت زبان! ووش! بخولمش! هم آذرو هم زبانو! هم خودمو! 😎🌷

هی لسن! بن ژوق! یعنی اینجا هنوز خواننده و مخاطبی داره؟! چرا یه عده هنوز اینجا می نویسن وقتی اینستا هست؟! از سکوت و خلوتِ دنج اینجا خوشتون میاد؟! سه شنبه ساعت شش و نیم عصر میشه یه هفته که گوشیم با تموم دار و ندارم رفت به قعر دریاها! که قعر دریاها پر از مزار شود! ... اومدم اینجا، دیدم مثل یه آرامستان دنج و خلوت و ساکت و کم حرفه! دلم خواست چیزکی بنویسم تا بمونه به یادگار از این روزها! هم اکنون زیر پتو لمیده‌م و زیر باد کولر! و کمی بعد شاید برم احمدرضا بخونم! یادمه اینجا قبلا یه دلریوم نامی بود که عاشق احمدرضا و دکلمه هاش بود و خیلی کتاب جز از کل رو دوست داشت! اوم از پنجره ی مسافرخانه رو شروع کردم یه مدته و تازه اول هاشم ... پر از تصویر و توصیفه! لعنتی من عاشق اینجور کتاب هام! و اینم بگم که دیگه دارم سعی می کنم خیلی راحت تر از گذشته کتاب بخونم! اینطوری می تونم کتاب های خیلی بیشتری بخونم و حظ شونو ببرم! ایجانم! چقدر نوشتن اینجا شیرینه! هی ذوق دارم زودتر هرچی که هستو بنویسم و پستش کنم! تموم ایده های نویسندگی و هست و نیستم با گوشی نازنینم رفتن به قعر دریاها! زاینده رود لعنتی! ... دیگه گوشی جدید هم بگیرم زیادی شلوغش نمی کنم و نمی ذارم جوری بشه که اگه از دست رفت بگم هست و نیستم رفته! این بار شوک بدی بود و خیلی آسیب دیدم! هی لسن! من با این قلمِ هرویینم! شاید دوباره برگشتم و کمی اینجا موندم و نوشتم! اگه ببینم مخاطبی دارم و کامنتی هم هست که دیگه چه بهتر! وای چقدر شور و شوق بهم تزریق شد با نوشتن همین حرف های آرومِ ساده! حقیقتا که به قول کافکای جان، نوشتن بیرون جهیدن از صف مردگانِه! 😎

Chandelle19 منو تو اینستا دنبال کنین! 😎

دوستان عزیزم این شماره من [شاندل]

9642 935 0913

 علاقه مندان به هنر، ادبیات، فلسفه، موسیقی و تیاتر

 می تونن تماس بگیرن! 😎

جهت توضیحات بیشتر می تونین تکست بدین، با تشکر 🙃

هی لسن! امروز شاگردم نیومد و در نتیجه نه تونستم به تفریحم برسم نه تدریس! فقط علاف شدم و خدا لعنت کنه همچین شاگرد بوقی رو! این همونه که خیلی دوسش داشتم. حالا یه مدته منو مسخره خودش کرده! دختره ی بووووق ... حالا جلسه بعدی دارم براش! من قراره مسخره اش کنم 😊 آره ادم فقط وقتی با یکی از جنس خودش مواجه بشه می فهمه چه بوقیه! ... خب بگذریم ... حالا یکم خواب الودم، طبق معمول اختلال خواب و جون کنون تا پاسی از شب و دیگه اینکه چراغ نفتی روشنه و بوی خوش نفت اتاقو حسابی نوستالژیک کرده و ایجانم ... بخاری رو تا اِندش زیاد کردم، و پاهامو دادم توش! می خوام چراغو خاموش کنم (آری، چراغ ها رو من خاموش می کنم!) و تملی معاک گوش کنم ، فقط به خودم فکر کنم و نه هیچ مذکری! و برم اون دنیا ... سبک شم یکم ... آری و د بعله و ... 😏

😍⚘و هم اینک نوزدهم دی ماه،
تولدم مبارک! 🤩⚘
هی لسن! بن سواق ..‌. داشتم آشپزی می کردم ولی استوری نگرفتم چون، فقط به خاطر قولی که به مامی دادم که شام درست کنم، آشپزی کردم و اینکه گوشی تو شارژ بود نتونستم استوری بگیرم و از همه مهم تر این که اعصابم خیلی خورده!!! یعنی بیش از اینکه پریود فیزیکی باشم پریود روحی ام! وضعیت روحم قرمزه! داگ شده ام! انگار هیچی اون جور که باید سرجاش نیست و همه چی هی داره از کنترل خارج تر میشه ... شایدم من اینطور فکر می کنم. داگ تو این موقعیت 😖 لعنتی بیشتر به خاطر استرس فردا و مواجه شدن با اون آقا، شاگرد جدیدم، عصبی ام، می ترسم یه وقت بهم تعرض کنه! ... ای مردشور ببرن آدم هایی که معنی ایمان و اعتماد و ز بیخ از بین بردن! ... [ هی لسن، اون شاسکولِ دیشبی هم هنوز داره تکست میده ولی، ردش کردم رفت ... ما دیگه دادیم رفت تو رو ‌..‌. ]

هی لسن، در چه حالی؟! من کلا امروز از وقتی بیدار شدم خسته بودم تا الان ... تازه حمام هم رفتم که خسته ترم کرده ... الان تو معده ام داغه و یه حالیه، کلا وضعیت رِدِ چند روزه ... قرمز ... الان لشیدم کنار بخاری و دارم یه ترک اسپانیولی از لارا فابین می گوشم و به اینده ام فکر می کنم ... ارشد، دکتری و ازدواجم! ... یعنی من درنهایت با کی ازدواج می کنم؟! یعنی کی پای من به خاک بریتانیای کبیر می رسه؟! کی لندن رنگ شاندلو به خودش می بینه؟! کی می تونم دیو گان و روان آتکینسون و کوین فاکین اسپیسی و خیلی های دیگه رو ببینم؟! کی می تونم آزادانه تیاتر انگلیسی بازی کنم؟! کی می تونم فرانسه تدریس کنم؟! ...