هی لسن! بن ژوق! یعنی اینجا هنوز خواننده و مخاطبی داره؟! چرا یه عده هنوز اینجا می نویسن وقتی اینستا هست؟! از سکوت و خلوتِ دنج اینجا خوشتون میاد؟! سه شنبه ساعت شش و نیم عصر میشه یه هفته که گوشیم با تموم دار و ندارم رفت به قعر دریاها! که قعر دریاها پر از مزار شود! ... اومدم اینجا، دیدم مثل یه آرامستان دنج و خلوت و ساکت و کم حرفه! دلم خواست چیزکی بنویسم تا بمونه به یادگار از این روزها! هم اکنون زیر پتو لمیدهم و زیر باد کولر! و کمی بعد شاید برم احمدرضا بخونم! یادمه اینجا قبلا یه دلریوم نامی بود که عاشق احمدرضا و دکلمه هاش بود و خیلی کتاب جز از کل رو دوست داشت! اوم از پنجره ی مسافرخانه رو شروع کردم یه مدته و تازه اول هاشم ... پر از تصویر و توصیفه! لعنتی من عاشق اینجور کتاب هام! و اینم بگم که دیگه دارم سعی می کنم خیلی راحت تر از گذشته کتاب بخونم! اینطوری می تونم کتاب های خیلی بیشتری بخونم و حظ شونو ببرم! ایجانم! چقدر نوشتن اینجا شیرینه! هی ذوق دارم زودتر هرچی که هستو بنویسم و پستش کنم! تموم ایده های نویسندگی و هست و نیستم با گوشی نازنینم رفتن به قعر دریاها! زاینده رود لعنتی! ... دیگه گوشی جدید هم بگیرم زیادی شلوغش نمی کنم و نمی ذارم جوری بشه که اگه از دست رفت بگم هست و نیستم رفته! این بار شوک بدی بود و خیلی آسیب دیدم! هی لسن! من با این قلمِ هرویینم! شاید دوباره برگشتم و کمی اینجا موندم و نوشتم! اگه ببینم مخاطبی دارم و کامنتی هم هست که دیگه چه بهتر! وای چقدر شور و شوق بهم تزریق شد با نوشتن همین حرف های آرومِ ساده! حقیقتا که به قول کافکای جان، نوشتن بیرون جهیدن از صف مردگانِه! 😎
اقا من سالهاست لیموام :)))