Solange

Solange

آخرین مطالب

اینم شعله های آبی بخاری و ظلمات! گور بابای دورهمی و مهمونش سردار آزمون. اومدم تو خلوت و تنهاییم. جالب اینجاست که هرچی هم بزرگ تر میشم شدیدا به تنهایی و خلوت بزرگ تری احتیاج دارم. به دور بودن از آدم ها ... من اصلا آدم نزدیک بودن نیستم، هر وقت به کسی نزدیک میشم بعدش تا مدت ها دور میشم ... من با فروغ فرخزاد نسبت عجیبی دارم! خب اومدم توی کنج دنج اتاق تپیدم و گرمای مطبوع بخاری داره یه جور ملویی آرومم می کنه. جوراب های پشمی بادمجونی یا شایدم ارغوانیمو پوشیدم و پاهام تا حدودی سردن. راستی می دونستی آدم وقتی می خواد بمیره جونش اول از پا در میاد بعد همینطور به سرش می رسه؟! اوم حالا دیگه می دونی! می خوام چشم هامو ببندم و "من از این عشق" و گوش کنم. من از این عشق زاده شدم، که امروز آزاده شدم. من از این عشق امروزه پرم، که رسیدم به اصل خودم ... 

خب، از هرچه بگذریم سخن عشق خوش تر است! ... حالا اینکه چرا سخن عشق خوش تر است و چرا اینطوری شروع کردم خودمم نمی دونم 🤣 فقط خواستم در جریان باشین که منم بلدم 🤣 اوم لسن، امروز، روزِ لش کردنه، خوشبختانه شاگردم گفت نمی تونم امروز بیام کلاس و چی از این بهتر! چون وضعیتم قرمزه و افتادم رو تخت، بیرونم نگم برات، در کوچه باد می اید و خودِ ویرانی ست نه تنها فقط ابتداش، بلکه اول و آخر ویرانی ست و دست هات دارن تا جایی که میشه ویران میشن با ترکیبات سحر انگیزِ صدای برگ های ریخته شده ی پاییزی کف کوچه و جیک و جیک دیوانه وار گنجشک ها! ایجانم، چراغ هم خاموش کردم و اتاق منو یاد محفل عزای آینه ها و تجربه های پریده رنگ می ندازه! و الان اصلا معلوم نیست در آستانه طلوعیم یا غروب! و چه غریبانه دوست می دارم این حس و حال را ☆ ای کاش تا ابد زمستان باشد و باران و باد، و البته برف! برف ❄ 🌨 ⛄ لعنتی هوهوی باد تو لوله بخاری، داره منو از خودم می بره ... و تو مهربان اگه دلت برای او تنگ شده، ویلسون را می گویم! یک هفته اس که ندیدمش و امروز باید می دیدمش و فکر کنم برود تا هفته ی دیگر ... و کسی چه می داند که هر روز دیگر هیچ چیز آنگونه که باید باشد نیست! ... 🌠⏳ و راستی دیشب دوباره خواب تو را دیدم! چپ و راست داشتم با گوشی اپل ام از تو عکس می گرفتم و به گمانم راضی نبودی که آخر قصه گوشی ام را زدند ... و انقدر غصه خوردم که سراسیمه و غرقِ عرقِ سرد از خواب پریدم توی بیداری ... و به راستی که ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد، که هر روز چقدر چیزها دور و نزدیک می شوند! 😎

لعنتی می دونم تغییرات هورمونی اعصابمو بهم ریختن. می دونم فشار و استرس و وسواس دارن اذیتم می کنن و باعث میشن حرف هایی بزنم که گاهی از ته دل نیست، می دونم ممکنه کلی غر بزنم ولی خب همینه که هست و باید پذیرفت و اینکه باید تو این روزها مراقب باشم یه وقت کسی رو ناخواسته نرنجونم‌ ... اگه حال دلم یهو ریخته بهم و از تنهایی خوش نیست، مشکل خودمه نه بقیه. اما به هر حال فاک یو مای لاولی! 🙃

هی لسن، پنج ماه خاطره! پنج ماه آشنایی! پنج ماه بلاتکلیفی و سردرگمی و برزخ! و ... امشب خیلی فکر کردم ... من معمولا همیشه به جاودانگی ایمان دارم ... و سعی می کنم از تموم چیزهایی که به آدم های مهم زندگیم ربط دارن، سخت مراقبت و نگهداری کنم! جاودانه شون کنم! اما امشب با خودم فکر کردم یعنی چت های ویلسونو پاک کنم؟! یعنی بعدش پشیمون نمیشم؟! ... نمی دونم واسه شما پاک کردن چت ها چه معنی میده اما واسه من پاک کردن چت های کسی که دوسش داشتم یا دارم دقیقا به این معنیه که اون آدم دیگه تو قلب من پرونده اش بسته شده! و شاید همکار باشیم یا دوست یا هرچی اما دیگه هیچ عشق و عاطفه ای نسبت بهش ندارم! دلیت کردن چت ها دقیقا به معنیِ دلیت کردنش از قلبمه! امشب شهامت کردم و تموم پنج ماه خاطره با ویلسونو، تموم حرف های زشت و قشنگشو پاک کردم! امیدوارم در آینده اتفاقات بهتری بیفته ... [ هی لسن، از کاری که کردم کاملا راضی ام! هرچی از اون همه دروغ بیشتر فاصله بگیرم، بیشتر به خودم و زندگیم و روحیه ام کمک گردم!] من ارزشم خیلی بالاست ... بی نهایت ☆

لعنتی! باورم نمیشه، شما هنوز اینجا می نویسین؟! ...

جیزس کرایست و دیگر هیچ! 😎

دلم می خواد یه چیزی بنویسم ... یه حرفی بزنم ... از ژنویو بگم و خواب هاش ... کارت های تاروت و گوی های درخشانش ... دلم می خواد انگار یه داستانی که حس می کنم مدت هاست درونم داره زندگی می کنه رو بنویسمش ... نقاشیش کنم لعنتی رو، و بعد اروم بگیرم ... همین الان دارم دیو گان می نوشم و عشق می کنم ... فردا کنکور ارشده ... می دونم که به بهترین شکل ممکن از پسش برمیام ... :) وان لست کیس ... تمارو ویل کام ... تمارو ویل کام ... اوه تو سون ... اوه تو سون ... :) یادم میاد تموم پاییز و زمستون نود و هفتو که با این ترک اون قدم های پیاده رو برداشتم و رفتم اموزشگاه ... شاگردهایی که دوستشون داشتم ... لعنتی تدریس عشقه منه مخصوصا که ادبیات انگلیسی باشه ... :) حالا تویی که داری منو می خونی دوست داری برات از خاطراتم بگم؟! بیشتر دوست داری از کدوم کرکتر برات بنویسم؟! بزرگمهر؟! اپل؟! ژنویو؟! پرکیوپاین؟! ...

بازی اساسین کریدو بشناسه و بازی کنه؟! لعنتی ها من دارم بازی می کنم، جاتون خالی ... حس نایسیه ... بازی تو زمان بریتانیای قدیمه، نیمه ی قرن هجده ... عشق منه ... :)

هی لسن سلام، من دوباره اومدم :)

امروز کتاب استادینگ د ناول رو تموم کردم. لعنتی، درسته کم حجم بود ولی خیلی سخت بود ... هوف پوف واقعا ... لعنتی انگلیش خوندن دو سه برابر فارسی تایم و انرژی می گیره ... لعنتی الان دارم نامه های خودکشی ویرجینیا وولف رو توی ساوندکلود گوش می کنم ... همین قدر جذاب و دلکَش :) ... می خوام به انگلیسی از این دست نامه ها بخونم و با صدای نایسم بزارم تو پیجم ... لعنتی من می میرم واسه انگلیش حرفیدن ... یه دانشجوی ادبیات انگلیسی که واسه انگلیس و انگلیسی می میره لعنتی ... دارم از این عشق دیوونه می شم ... :) دارم می شنومش ... صدای اون قلمِ قدیمی کهنو ... وقتی روی کاغذ های کاهی فرسایش پیدا می کنه ... وقتی توی دوات می خوره و جوهر می گیره ... و در نهایت زنی که خودشو تو دریا غرق می کنه ... اوه ما فاکین گاد ... به راستی بزرگ ترین خوشبختی چست؟! ... از ان کیست؟! ...

هی لسن، چطورین؟! بعد از مدت ها بالاخره لپتاپو روشن کردم و شروع نوشتن! :) لعنتی ها چقدر دلم واسه پست بلاگی تنگ شده بود :) چقدر دلم واسه تپ زدن رو کلیدهای نرم و لطیف لپتاپ جانم تنگ شده بود ... از وقتی گوشی جدید گرفتم به خودم قول دادم اینجا بنویسم اما ننوشتم ... یعنی من عادت کردم به توی اینستاگرم بودن ... امروز کتاب استادینگ د ناول رو تا فصل شش تموم کردم و یکمی هم توی اینستا چرخیدم و پست جدید فرانک عمیدی رو خوندم و بعد از این هم می رم سر وقت نواختن پیانو و لایو گذاشتن و گپ و گفت با فالورهای جان و بعدش هم دوباره درس و مرور فلش کارت ها و گرامر ... د بعله لعنتی اینجوریاس :) ... چقدر خوبه! هی دلم می خواد بیشتر و بیشتر بنویسم ... کلیدهای لپتاپ خیلی نرم ان ... ادمو ترغیب می کنن به نوشتن ... لعنتی الان دارم یه تِرک جَز می نوشم ... حس و حالش خیلی خوبه ... دارم به کرکترهام می فکرم ... به اینکه ژنویو الان کجاست و همینطور اپل و رِین ... در چه حالن؟! نکنه سه تایی رفته باشن کافه؟! لعنتی ها منم موکا می خوام :)) ... هی لسن، دوست داری از کرکترهام برات بنویسم؟! :)

تنهاتر از خودم هیچ جا ندیدم ... نمی دونم چرا معاشرت هام همش ابکی شدن ... اصلا نمیشه کسی رو تحمل کرد ... لعنتی منم خیلی کمال گرام ... شاید یه مدت کمتر اینستا باشم و اینجا بنویسم ... دلم گرفته ... احتمالا مثل همیشه عصر برم تنها قدم بزنم ... وای که حوصله ی هیچ چیزو هیچ کسو ندارم ... وای ...